هنر و سینما

خلاصه قسمت اول سریال بی گناه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت اول سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است

آقایی روی زمین خوابیده است و تو فکر است، به نظر میاد جایی که است شبیه به یک دخمه است…
یهو از جایش بلند می شود و شروع به تیشه زدن به دیوار می کند که از توی دیوار سکه بیرون می زند و از جایش بلند می شود آن را بر می دارد و می خواهد برود که کسی جلویش ایستاده و با چاقو چند ضربه به بدنش وارد می کند….
مراسم بزرگداشت مفاخر هنر فرش ایران برپا شده است و رشید فرشباف کسی است که هنر شعر و فرش را با هم تلفیق کرده و لقب شاعر فرش را به خود اختصاص داده است…
مجری جناب رشید فرشباف را صدا می زند که تمامی حضار به احترام او از جایشان بلند می شوند و به افتخارش دست می زنند…
او به همراه همسرش ابریشم خانم بالای سن می رود و رو به تمام حضار سلام علیک می گوید و برای همه صحبت می کند و تولد همسرش را نیز تبریک می گوید…
بعد از اتمام مراسم همه در یک باغ جمع شده اند و استاد فرشباف یواشکی با خانمی حرف می زند و به سمتی که همسرش و چند خانم دیگر ایستاده اند، می رود…
به نظر میاد بعضی از آن ها بچه ها و نوه های استاد فرشباف هستند و یکی از دختر هاش به اسم پروین که یک دختر به اسم سارینا دارد و نگران است که چرا پدرش بهش اجازه داده بره خونه دوستش و کلی با شوهرش بحث می کند…
دختر دیگر استاد اسمش یلدا است و به سراغ استاد کسرتی رفته و می گوید من سردبیر یک مجله هستم و می خوام باهاتون مصاحبه کنم که استاد اول از همه مقاومت می کند ولی بلاخره قبول می کند…
آقایی به نام منوچهر در خانه نشسته است که برایش چند تا بسته به خانه می رود و با دخترش که جان و جون تماس می گیرد تا بعد از مراسم همه را به خانه شان دعوت کند و به مناسبت تولد مامان ابریشم با هم کیک و شام بخورند…
دختری که جان و جون صداش می کنند، موضوع را به مادرش می گوید که او حسابی جا می خورد و می گوید خیلی عجیب است، آن ها به خانه می روند ولی منوچهر در خانه نیست…
جان و جون با پدرش تماس می گیرد که او می گوید دوستش را به دکتر برده و تا نیم ساعت دیگه به خانه می آید…
منوچهر در حال بالا رفتن از دیوار یک خانه است و طبق کاغذی که در دستش است، پای درختی می رود و شروع به کندن زمین می کند…
پروین یک سره با سارینا تماس می گیرد و فروغ هر چه می خواهد آرومش کند، نمی تواند. جان و جون به او می گوید که خودش الان با سارینا تماس می گیرد و به اتاقش می رود…
او در حال حرف زدن با تلفن است که خاله اش به داخل می رود، گوشی اش را می گیرد و شروع به داد و بیداد کردن می کند که بعدش می فهمد دوست جان و جون پشت خط است و می رود…
او در اصل در حال صحبت با دوست پسرش است و دوستش بهش میگه پشت پنجره است و از پنجره نگاهش می کند و با هم حرف می زنند که یکی از فامیل های او به اتاق می رود و میگه باید برم و باهم خداحافظی می کنند و مشخص می شود که دوست پسر جان و جون، دوست فامیلش است.
منوچهر کلی زمین را کنده که به یک جعبه می رسد و آن را باز می کند.درون جعبه تعدادی کتاب و دفتر است، منوچهر شروع به دیدن آن ها می کند که یهو صدای در می آید و به سمت در می رود…
پسری از ماشین پیاده شده و جسم بی جون سارینا را پشت در می گذارد، منوچهر پشت در می رود که با دیدن سارینا رنگش می پرد و او را به بیمارستان می برد…
منوچهر به عطا پدر سارینا خبر داده است و بدون این که بقیه متوجه شوند، او به بیمارستان رفته ولی هر چی از منوچهر می پرسه که کجا سارینا را سوار کرده، او حرفی نمی زند و می گوید بعدا همه چیز را بهت می گویم…
عطا، منوچهر را به خانه اش فرستاده تا این خبر را به بقیه بدهد و حسابی از برخورد پروین می ترسد، منوچهر در مسیر حالش اصلا خوش نیست که یهو یک کامیون با ماشین او بر خورد می کند.
چهل روز بعد
آقایی به اسم بهمن از فرودگاه آمده است و سوار یک تاکسی می شود و قبل از آن طی می کند که باید چند جایی ببرتش…
مرد رو به راننده می گوید پول ایرانی ندارد و همش پوند است که راننده میگه ۱۰ پوند به من بدی کافیه برام و سر راه هم می برمت صرافی تا چنجش کنی…
مرد مسافر هم که اصلا حال و حوصله ندارد حرف های او را تایید می کند و چیزی نمی گوید…
گذشته
عده ای در حال تشییع جنازه عزیزشان از در غسال خونه هستند و پسر بچه ای به اسم بهمن از دور آن ها را نگاه می کند، پدرش بعد از این که جنازه را از آن جا بردند، به سمت بهمن می رود و یک گردنبند جا دعایی به دور گردنش می اندازد…
بهمن به یک مغازه رفته است که گویا برای یکی از رفیقاش به اسم جلیل است و با او گپ می زند…
بعد از تاریک شدن هوا، بهمن همراه با همان راننده تاکسی به در خانه ای می رود و دوباره خاطراتی درباره گذشته اش که در ایران بوده به خاطر می آورد…
این خانه، خانه قدیمی استاد فرشباف بوده که بهمن بعد از چند لحظه سوار ماشین می شود و می رود، بعد از رفتن او دختری به اسم مهتاب از ماشین اش پیاده می شود و داخل همان خانه می رود که الان لوکیشن فیلم برداری یک فیلم شده است…
مهتاب خواهرش ناهید را صدا می کند و از این که هنوز کارشون تموم نشده غر غر می کند ولی خواهرش میگه امشب تا صبح ضبط داریم و تمومش می کنم…
مهتاب میره به اتاقش تا بخوابه که خواهرش میگه من با آقای فرشباف حرف زدم تا باهاش کار کنی که مهتاب میگه فعلا خودم پروژه های دیگه قبول کردم و نمی رسم که با گیر دادن ناهید قبول می کنه یه سر به اون جا بره…
بهمن در خانه نشسته است و با کسی تماس تصویری گرفته که بعد از چند بوق تلفن را بر می دارد، رشید پشت خط است، کمی با هم حرف می زنند و بهمن به او می گوید که می خوام بیام ایران، اگر می تونی برو ببین گیر و گوری برای برگشت دارم که رشید سعی می کنه مقاومت کنه ولی بهمن می گه دلتنگم و هر طور شده می خوام بیام…
بعد از قطع کردن تلفن، ابریشم به رشید می گوید که به او اجازه بده بیاد ایران ولی رشید میگه حالا که منوچهر مرده بیاد؟ ابریشم هم میگه خوب هم فروغ بچه داره، هم اون زن و بچه داره و اگر بفهمه تو این مدت چه کارایی کردی خیلی بد میشه ولی رشید حرف خودش و می زنه و میگه قرار نیست چیزی و بفهمه و می رود…
گذشته
ابریشم دست بهمن را در دستش گرفته است و به پاسگاه رفته و می گوید ۴۰ روز گذشته و دست رو دست گذاشتید… ماموری که آن جا است آن ها را بیرون می کند و می گوید هر وقت خبری شد، خودمون بهتون اطلاع می دهیم…
جانا به پارکینگ رفته تا ماشین داغون شده پدرش را تحویل بگیرد، دوست پسرش هم کنارش است و با هم برای امضا به داخل می روند و با برداشتن وسایل داخل ماشین سریعا از آن جا می روند…
جانا می خواهد به سر خاک پدرش برود و دوست پسرش منفرد هم میگه پس منم یه جایی تو مسیر پیاده می شم…
جان و جون وسایل پدرش را می بیند که یک اجاره نامه داخل آن ها می بیند که پدرش سه ماه پیش خونه ای در یوسف آباد اجاره کرده بوده و با هم به آن جا می روند تا از ماجرا سر در بیاورند…
آن ها زنگ خانه را می زنند که کسی باز نمی کند و جان و جون یک دسته کلید از داخل جعبه در میاورد و با هم به داخل خانه می روند…
بعد از مدتی صدای در می آید و دو نفر پشت در هستند، یکی از آن ها کیسه ای روی سر دوست پسر جانا می کشد و آن یکی روی جانا اسلحه می کشد…
همه خانواده فرشباف بر سر خاک منوچهر هستند که فروغ سراغ جانا را از آن ها می گیرد که همان لحظه جانا با دایی اش تماس می گیرد و درخواست کمک می کند…
دایی جانا سریعا به لوکیشنی که جانا داده، می رود ولی با فهمیدن این که منوچهر خونه مخفی داشته و جانا با منفرد صمیمی ترین دوستش در ارتباط بوده و با هم تو یه خونه خالی بودند، حسابی جا می خورد…
او، جانا را به خانه می فرستد و خودش به انبار فرش می رود و به جانا می گه که داره میره اداره آگاهی و خودش باهاش تماس می گیره…
فروغ در خانه است که پروین باهاش تماس می گیره و چیز هایی پشت گوشی بهش میگه که او میگه الان میام…
جانا به کافه خاله یلدایش رفته است و کل ماجرا را با او در میون می گذارد و حرف می زنند که یکی از کارکنان یلدا به کنارش میره و میگه ایناد کسرتی اومده این جا که یلدا به ملاقاتش میره و بهش خوش آمد میگه…
سارینا به سر قرار با همان‌ رفیق پسرش رفته است و با هم حرف می زنند که پروین با ماشین محکم پشت ماشین او می کوبد…
سارینا و دوستش هم از ماشین پیاده می شن، پروین یقه پسره را می گیرد و فروغ هم از او سوالاتی درباره اون شب می پرسد که پسره میگه من سارینا رو پشت در خونه پدر بزرگش گذاشتم که یه آقایی اومد بیرون و بعدش من رفتم…
فروغ هم پروین را از پسر جدا می کند و با هم می روند، فروغ ذهنش درگیر شده که چرا منوچهر اون شب خونه استاد بوده و سارینا هم از این که مامانش آبروشو برده کلی غر می زند…
مهتاب برای کار به مغازه استاد فرشباف رفته است، رشید و ابریشم هم با هم دیگه از راه می رسند و با او به داخل اتاق مدیریت می روند تا مصاحبه کنند، ابریشم حسابی از مهتاب خوشش اومده و بدون هیچ حرفی با او می پذیره که هر چه زودتر کارشو داخل مجموعه شروع کنه… موقع خداحافظی، مهتاب سراغ فروغ را از آن ها می گیرد و بعد از پرسیدن حالش می رود. استاد هم به ابریشم توضیح میده که خونه منیریه را به همین ها فروختم و از آن جا ما را می شناسند…
گذشته…
فروغ به در خانه مهتاب اینا رفته و شماره خونه جدیدشان را به مهتاب که در را باز کرده می دهد، تا اگر با آن جا تماس گرفت بهش بگویند و شماره جدید را بهش بدهند… مهتاب هم قبول می کند، بعد از رفتن فروغ، مادر مهتاب که گوش وایساده بوده و کل حرف هایشان را شنیده، شماره ای که فروغ داده بود را پاره می کند و می گوید بهت اجازه این کار ها رو نمی دهم…
آن دو نفر که منفرد را با خودشان برده بودند، جسم خونی او‌ را در یک سطل آشغال گوشه خیابان می اندازند و می روند…

0 0 آرا
امتیازدهی به مقاله


در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت سوم سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است.

قسمت سوم سریال بی گناه

گذشته
فروغ تنها در خیاط نشسته است که خواهرش پروین به سمتش میره و میگه تو رو خدا بیا منوچهر و دریاب و برای خاستگار ها چایی بیار که فروغ میگه باورم نمیشه، بهمن یه همچین کاری باهام کرده و پروین میگه این اتفاق افتاده و بابا هم دروغ نمی گه، بهمن ازدواج کرده و دست او را می کشد تا پیش خاستگار ها بروند…
حال
جانا و فروغ به خانه مجردی منوچهر رفته اند که فروغ کلید و می گیره و میگه خودم می خوام تنها برم… قبل از داخل رفتنش، جانا ازش می پرسه تو هیچ وقت عاشق کس دیگه ای جز بابا بودی که او میگه تو و بابات همه زندگی من بودید و به داخل می رود…
فروغ به داخل خانه میره و کتاب هایی که روی میز است را نگاه می کند و سعی می کنه بغضش را قورت دهد…
سهراب به دیدن منفرد رفته که کس دیگری را جای او می بیند، از پرستار بخش پیگیری می کنه که میگه مرخص شده و رفته…
سهراب بلافاصله به جانا زنگ می زنه تا سراغ منفرد را از او بگیرد که جانا میگه با مامانم اومدیم خونه بابام و خبری ازش ندارم و نمی دونستم از بیمارستان مرخص شده که سهراب تماس را قطع می کند و می رود…
جانا، فروغ را به خانه رسانده و می گوید خودم جایی کار دارم و باید برم، قبل از رفتنش فروغ می پرسه الان باید با خونه چیکار کنیم که او میگه با صاحب خونه حرف زدم واسه پس دادن، گفت باید مستاجر جدید بیاد تا پول شما رو پس بدم، از طرفی هم دلم نمی خواد پسش بدم…
مادرش متعجب میشه و می پرسه چرا که جانا میگه دیگه تحمل موندن تو این خونه رو ندارم، همه چی منو یاد بابا می اندازه که فروغ میگه بدون من ؟ جانا هم بی پروا جواب میده توام منو یاد بابا می اندازی و بعد از خداحافظی می رود…
سهراب به در خانه پدر بزرگ منفرد رفته تا سراغ رفیقش را از آن ها بگیرد که مادر بزرگ منفرد میگه بچم صبح مرخص شد و الان خونه خوابه که سهراب میگه هر وقت بیدار شد بگید با من تماس بگیره و می رود…
جانا به سر قرار با منفرد رفته است و ازش می پرسه چیکارم داری؟ واسه چی می خواستی ببینیم که وحید میگه دلم برات تنگ شده بود ولی جانا روی خوش نشون نمیده…
منفرد قبول می کنه که باهاش حرف بزنه ولی دست دست می کنه که جانا عصبی میشه و میگه بابام با یه دنیا حرف رفت، مامانم یه چیزی داره برای گفتن ولی نمیگه تو دیگه برای من انقد رمز و راز درست نکن که منفرد میگه راه بیوفت تا با هم بریم…
سارینا از مدرسه تعطیل شده، پروین به دنبالش رفته تا با هم به فروشگاه بروند، سارینا می خواد لباسای مدرسه شو تو ماشین عوض کنه که دوباره پروین شروع به حرص خوردن از دست او می کند…
منفرد و جانا به انبار فرش می روند که جانا جا می خوره ولی منفرد میگه بهتره بهم اطمینان کنی و می خوان به داخل بروند که بهمن جلوی آن ها را می گیرد و خودش را از آشنا های دور فرشباف معرفی می کند و دنبال آدرس جدید آن ها است، جانا نه حرفی می زند و نه جلو می رود، منفرد هم آدرس گالری را بهشون می دهد…
منفرد، جانا را به یک اتاق در انبار می برد و به او میگه این جا چند ماهیه که مزرعه منو سهرابه…
پروین و سارینا به فروشگاه استاد رفته اند که سارینا مامانشو اذیت می کنه و پروین هم برای این که از کار سر دربیاره به بهانه سر زدن به استاد و مامان ابریشم به داخل گالری می رود که عطا را مشغول بگو و بخند با مهتاب می بینه و حرصش می گیره…
عطا بعد از این که متوجه میشه پروین و سارینا اومدند به همراه مهتاب به سمتشان می رود و آن ها را بهم معرفی می کند، عطا و پروین به اتاق استاد می روند، سارینا هم کنار مهتاب میمونه…
سارینا کلی با اعتماد به نفس با او برخورد می کند و به مهتاب پیشنهاد میده که به عنوان داف میانسال تو عکسا باشه و بعدم به اتاق استاد میره تا سری به پدر بزرگ، مادر بزرگش بزند…
سارینا کلی از مهتاب تعریف می کنه که پروین از جاش بلند میشه تا بره، مامان ابریشم بهش تعارف می کنه تا بیشتر کنار هم باشند که او میگه کلی کار دارم، مامانش حال فروغ را هم ازش می پرسد و او می گوید که از وقتی که فهمیده شب مرگش، این جا بوده خیلی بهم ریخته و نمی دونه دلیل این کار و گرفتن خونه مجردیه منوچهر چی بوده که استاد جا می خوره و میگه خونه گرفتن چه دلیلی داشت آخه؟ و رو به همسرش میگه، فروغ را به خونشون دعوت کنه تا با هم حرف بزنند…
پروین می خواد بره که قبلش تاکید می کنه فروغ نفهمه ما اینارو به شما گفتیم که سارینا میگه ما نگفتیم تو گفتی که پروین هم سری از روی تاسف تکون میده و از آن ها خداحافظی می کند و می رود…
بهمن به گالری استاد رفته است و می خواهد به آن جا برود که مهتاب را در کنار سارینا و پروین می بیند، برای همین جلو نرفته از همان جا بر می گرده تو ماشین و می رود…
خانمی که قصد داشت دست کسرتی را رو کند و او را رسوا کند، با یلدا حرف می زند و ازش می خواد او را همراهی کند و پشتش باشد که یلدا میگه من این کار و نمی کنم ولی او اصرار می کنه و میگه الان سکوت مثل خیانته و یلدا هم که عجله داره با بوق سهراب باشه ای می گوید و می رود…
یلدا حرف جانا و منفرد را به میان می کشد و می گوید حال جانا اصلا این روز ها خوب نیست و تو نباید باعث جدایی بین اون و منفرد بشی، سهراب هم میگه منفرد برای جانا مناسب نیست و با وجود اصرار های یلدا پای حرفش می ماند…
مهتاب، ماشینش را پارک کرده و قصد پیاده شدن، دارد که بهمن به شیشه ماشینش می زند و سوار می شود…
هر دو از دیدن هم خوشحال هستند که مهتاب میگه دیدنت توی تهران برام دور از انتظاره و باورم نمیشه که بهمن میگه خودمم اومدم این جا تا دلیل این همه سال که اون جا بودم و بفهمم…
مهتاب حدس می زنه که بهمن به خاطر فروغ اومده و به او میگه که شوهر فروغ مرده و او الان یک دختر بزرگ داره که بهمن اولش جا می خوره و مات و مبهوت او را نگاه می کند اما میگه من دیگه بزرگ شدم و داستان این نیست…
ناهید دیدنت و برای من ممنوع کرده، اما من برای فهمیدن این که چرا این همه سال از ایران دور بودم به کمک تو نیاز دارم که مهتاب قبول می کنه و شمارشو بهش میده تا با هم در ارتباط باشند…
جانا در حیاط خانه استاد نشسته است که استاد شعر می خواند و به کنار او می رود، جانا میگه خیلی دلم برای صدای بابام تنگ شده و هر چی می گذره به جای بهتر شدن، بدتر میشم و گریه می کند…
استاد به او میگه میدونم که هیچ وقت نمی تونم جای پدرت باشم ولی تمام سعیمو می کنم که تو همون دختر سرزنده و خوشحال قبل بشی…
جانا درباره عشق فروغ به بهمن از پدر بزرگش سوال می پرسد که او میگه این قضیه برای خیلی سال پیشه که تموم شده و بهمن برای همیشه رفته و قرار نیست دیگه برگرده، توام دیگه درباره فروغ این جوری فکر نکن…
مامان ابریشم هم در خانه با فروغ درباره رابطه اش با منوچهر حرف می زند و می گوید همیشه تلاش کردم تا اون کتاب های تو رو نخونه، هر کسی که می خوند می فهمید داری درباره کی حرف می زنی، درست وقتی که گفت می خوام کتاب های فروغ و بخونم داشتم از ترس می مردم… فروغ سعی می کنه مادرش را توجیه کنه که او نویسنده است و این چیز ها ربطی به گذشته نداره که مادرش میگه بهتره ما رو گول نزنی و هر دو سکوت می کنند…
جانا به اتاق یلدا رفته و ازش می خواد امشب و پیش اون بخوابه که یلدا قبول می کنه و با دیدن این که حالش بهتر شده، کلی سر به سرش می ذاره و میگه ازت کمک می خوام که جانا تعجب می کنه و با مسخره بازی از خاله اش می خواد تا موضوع را برایش تعریف کند… یلدا شروع به توضیح دادن درباره استاد کسرتی می کنه که فروغ گمون می کنه منظور حرف های یلدا، مادرش، فروغ است که یلدا میگه مامان تو این جوری نیست، من منظورم یه نفر بزرگ تر و معروف تر از مامانته که او میگه با بولدوز از روش رد می شدم که یلدا دیگه چیزی نمیگه و حرف و عوض می کند…
فروغ پایین روی مبل خوابش برده است که از خواب می پرد و به اتاق یلدا می رود و به دخترش و خواهرش که غرق در خوابن نگاه می کند و به حیاط می رود…
او شروع به کندن همان جایی که منوچهر کنده بود، می کند، اما جانا بالای سرش میگه تمام نامه ها و یادگاری های بهمن پیش منه، تو ماشین بابا بود و فروغ هاج و واح سر جاش به او نگاه می کند….

0 0 آرا
امتیازدهی به مقاله


در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است.

قسمت دوم سریال بی گناه

گذشته
بهمن به همراه دوستش جلیل یواشکی در حال انجام کاری در انباری هستند که فروغ میره سمتشون و میگه چی داشتین جاساز می کردین و کوتاه نمیاد که بهمن مجبور میشه و میگه چشماشو ببنده…
بهمن یک ماشین تایپ از داخل کیفی در آورده و آن را به فروغ میده و میگه تولدت یک روز جلوتر مبارکت باشه و کادوی تولدش که یک ماشین تایپ است را بهش می دهد…
مامان ابریشم از پشت شیشه یواشکی آن ها را نگاه می کند و به پروین میگه که بره فروغ و صدا بزنه و خودش به داخل می رود…
پروین پایین میره و به فروغ میگه مامان دیدتتون و از همه چی بو برده، فاتحتون خونده است…
حال
جانا در حال بیرون رفتن از خانه است که مادرش جلویش را می گیرد و می پرسد سهراب چیکارت داشت که جانا میگه هیچی و می خواد بره ولی مادرش جلوش و می گیره و میگه اگر تو پدرت و از دست دادی من شوهرمو از دست دادم و ادامه میده که بابات شبی که مرد خونه استاد بوده، ما رو این جا جمع کرده بود تا خودش بره اون جا که جانا میگه من همه پیامای این چند وقت اخیر تو و بابا رو خوندم، بابا خونه مجردی گرفته بوده و حسابی دلش شکسته بود، می خواست چیزی بگه ولی مرد و نتونست…
دایی جانا به دنبال وحید منفرد دوستش در بیمارستان رفته است که پرستار آن جا میگه او را داخل سطل زباله پیدا کردند، او سریعا به اتاقی که وحید آن جا بستری است، می رود و حالش را می پرسد…
وحید میگه که هر چی کتکم زدن هیچی نگفتم ولی آخرش بهم برق وصل کردن که طاقت نیوردم و پسورد و بهشون گفتم…
او بهش میگه که به هر کس و هر چیزی که شک داری باید بهم بگی تا پیداشون کنم، منفرد از لحن او ناراحت میشه و میگه من پنهون کاری نداشتم که از نگاهش معلوم میشه، منظورش جاناست، منفرد سعی می کنه این موضوع را ماست مالی کند که همان لحظه جانا از راه می رسه و دایی اش بیرون می رود تا آن دو با هم راحت باشند…
مهتاب به گالری فرش رفته است و لیست وسایلی که می خواهد را به عطا می دهد و کمی بعد هم ابریشم خانم بهشون اضافه میشه و لیست را می بیند و پیشنهاد می دهد که سارینا به عنوان عکاس حضور داشته باشه و برای تک تک خرج و برج ها به صورت کامل توضیح بدهد…
استاد از پشت دوربین آن ها را زیر نظر دارد که بهمن باهاش تماس می گیرد و باهم ویدئو کال می کنند و دوباره تکرار می کنه که می خواد به ایران بیاید، ابریشم خانم هم به آن جا می رود و بعد از تموم شدن حرف هایشان می خواهد برود که استاد بهش میگه بهتره زیاد با خانم جودکی قاطی نشی تا اگر خوب نبوت بعد از یک مدت عذرش را بخواهیم…
بهمن در اینستاگرام آیدی فروغ را آورده و می خواهد بهش پیام بدهد که پشیمون می شود و گوشی اش را به سمت آباژور پرتاب می کند و می خوابد…
گذشته…
بهمن با دوستش جلیل حرف می زند و هر دو حسابی ترسیده اند، به نظر میاد که آن دو به همراه رفیق هایشان در دانشگاه فعالیت سیاسی می کنند و مامور های نظام دنبالشان هستند…
حال…
سارینا یواشکی می خواهد از خانه بیرون برود که پروین جلوشو می گیره و او را سوال و جواب می کنه تا بفهمه کجا می خواد بره که در آخر موفق نمیشه و او را به اتاقش می فرستد…
سارینا هم به اتاقش میره، پروین با عطا تماس می گیره و میگه هر وقت کارت تموم شد با من تماس بگیر و قطع می کند، سارینا هم از فرصت استفاده می کنه و یواشکی بیرون میره و سوار ماشین پدرش میره تا با هم به خونه دوستش بروند، عطا هم ازش قول می گیره اگر خوب بتونه عکاسی کنه مجوز بیرون موندن از خونه رو براش بگیره…
یلدا با استاد کسرتی تماس گرفته و ازش می پرسد که چرا برای مصاحبه به کافه نیومده و آدرس براش فرستاده که او میگه من فقط تو خونه خودم مصاحبه می کنم و اگر بخواهی لوکیشن هم برات ارسال می کنم…
یلدا تلفن را قطع می کند که خانمی در کنارش می گوید این شگردشه و همیشه همین کار و انجام میده ولی من همه تلاشمو می کنم که بتونم رسواش کنم…
عطا، سارینا را به خانه دوستش رسانده، سارینا به داخل رفته و عطا هم منتظرشه تا بیاد که چند دقیقه بعد، پروین هم با موتور به آن جا می رود و سوار ماشین می شود، عطا از دیدن او حسابی جا خورده ولی چیزی نمیگه که پروین خیلی تند میره و عطا میگه بلاخره یه نفر باید با بچه رفیق باشه که سارینا از راه می رسه و او پشت ماشین قایم می شود…
عطا شروع به حرف زدن با سارینا می کند و می خواهد کمی به حرف های مادرش گوش بدهد، سارینا شروع به گفتن از گیر های الکی ‌پروین می کند که پروین از جاش بلند میشه و میگه این طوری که تو می گی نیست و اگر اون شب منوچهر تو را به دکتر نرسونده بود، شاید الان زنده بود…
تعدادی دختر و پسر جوون داخل یک جایی مثل استدیو زیر زمینی شعر های رپ می خونند که یک پسر عینکی با مو های فرفری به اسم سینا اون جا میره، بعد از مدتی کارگردان کات میده و میگه باید دوباره ضبط کنیم…
کیانا با دیدن سینا به سمتش میره و با هم کلی حرف کی زنند و بعد از ضبط پلان ها با هم به سمت جایی می روند و قرار است کاری انجام بدهند، قبل از رفتن سینا، کیانا ازش تشکر می کنه و او هم می رود…
سینا داخل یک مغازه لباس فروشی می رود و خودش را به جای خریدار جا می زند و در فرصت مناسب لپ تاپ را بر می دارد و می رود اما سریع گیر میوفته که دو تا ضربه به لپ تاپ می زنه و آن را کف اتوبان پرتاب می کند و با موفقیت فرار می کند…
بهمن دوباره به در خانه قدیمی استاد رفته است و سراغ ناهید را از آقایی می گیرد و به داخل خانه می رود…
گذشته…
استاد به خانه رفته است و رو به بهمن برادرش می گوید که همین امشب باید بری، جلیل و چند نفر دیگه از دوستات رو هم گرفتن… بهمن مقاومت می کنه ولی استاد بهش میگه اینا بهت رحم نمی کنند و هر طور شده باید بری…
فروغ با شنیدن حرف های پدرش از دور با چشم های اشکی او را نگاه می کند و بهمن هم حال بهتری ندارد…
حال
ناهید به مقابل بهمن نشسته است و بابت این که برگشته او را بازخواست می کند، بهمن به او می گوید که من و مهتاب فقط دو سال با هم بودیم، الان هم اومدم تا جواب سوالامو بگیرم ولی ناهید میگه من فقط دخترم مهتاب برام مهمه و دلم نمی خواد تو رو این جا ببینه تا حالش بد شه… بهمن هم از جاش بلند میشه و از او خواهش می کنه تا به زیر زمین بره و چیزی که جا گذاشته را بردارد…
بهمن یک سکه از داخل جای مخفی خودش در انباری بیرون می کشد و سوار ماشین می شود و به راننده می گوید که به هتل برود…

0 0 آرا
امتیازدهی به مقاله

مجله خبری ای بی سی مگ

ای بی سی مگ یک وب سایت خبری و علمی در حوزه فیلم و سینما، تکنولوژی و لوازم خانگی با جدیدترین اخبارهای این حوزه می باشد. خوشحالیم بتوانیم مطالب مفیدی را برای شما ارائه دهیم.
دکمه بازگشت به بالا