هنر و سینما

خلاصه قسمت های سریال بی گناه



در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت اول سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است

قسمت اول سریال بی گناه

آقایی روی زمین خوابیده است و تو فکر است، به نظر میاد جایی که است شبیه به یک دخمه است…
یهو از جایش بلند می شود و شروع به تیشه زدن به دیوار می کند که از توی دیوار سکه بیرون می زند و از جایش بلند می شود آن را بر می دارد و می خواهد برود که کسی جلویش ایستاده و با چاقو چند ضربه به بدنش وارد می کند….
مراسم بزرگداشت مفاخر هنر فرش ایران برپا شده است و رشید فرشباف کسی است که هنر شعر و فرش را با هم تلفیق کرده و لقب شاعر فرش را به خود اختصاص داده است…
مجری جناب رشید فرشباف را صدا می زند که تمامی حضار به احترام او از جایشان بلند می شوند و به افتخارش دست می زنند…
او به همراه همسرش ابریشم خانم بالای سن می رود و رو به تمام حضار سلام علیک می گوید و برای همه صحبت می کند و تولد همسرش را نیز تبریک می گوید…
بعد از اتمام مراسم همه در یک باغ جمع شده اند و استاد فرشباف یواشکی با خانمی حرف می زند و به سمتی که همسرش و چند خانم دیگر ایستاده اند، می رود…
به نظر میاد بعضی از آن ها بچه ها و نوه های استاد فرشباف هستند و یکی از دختر هاش به اسم پروین که یک دختر به اسم سارینا دارد و نگران است که چرا پدرش بهش اجازه داده بره خونه دوستش و کلی با شوهرش بحث می کند…
دختر دیگر استاد اسمش یلدا است و به سراغ استاد کسرتی رفته و می گوید من سردبیر یک مجله هستم و می خوام باهاتون مصاحبه کنم که استاد اول از همه مقاومت می کند ولی بلاخره قبول می کند…
آقایی به نام منوچهر در خانه نشسته است که برایش چند تا بسته به خانه می رود و با دخترش که جان و جون تماس می گیرد تا بعد از مراسم همه را به خانه شان دعوت کند و به مناسبت تولد مامان ابریشم با هم کیک و شام بخورند…
دختری که جان و جون صداش می کنند، موضوع را به مادرش می گوید که او حسابی جا می خورد و می گوید خیلی عجیب است، آن ها به خانه می روند ولی منوچهر در خانه نیست…
جان و جون با پدرش تماس می گیرد که او می گوید دوستش را به دکتر برده و تا نیم ساعت دیگه به خانه می آید…
منوچهر در حال بالا رفتن از دیوار یک خانه است و طبق کاغذی که در دستش است، پای درختی می رود و شروع به کندن زمین می کند…
پروین یک سره با سارینا تماس می گیرد و فروغ هر چه می خواهد آرومش کند، نمی تواند. جان و جون به او می گوید که خودش الان با سارینا تماس می گیرد و به اتاقش می رود…
او در حال حرف زدن با تلفن است که خاله اش به داخل می رود، گوشی اش را می گیرد و شروع به داد و بیداد کردن می کند که بعدش می فهمد دوست جان و جون پشت خط است و می رود…
او در اصل در حال صحبت با دوست پسرش است و دوستش بهش میگه پشت پنجره است و از پنجره نگاهش می کند و با هم حرف می زنند که یکی از فامیل های او به اتاق می رود و میگه باید برم و باهم خداحافظی می کنند و مشخص می شود که دوست پسر جان و جون، دوست فامیلش است.
منوچهر کلی زمین را کنده که به یک جعبه می رسد و آن را باز می کند.درون جعبه تعدادی کتاب و دفتر است، منوچهر شروع به دیدن آن ها می کند که یهو صدای در می آید و به سمت در می رود…
پسری از ماشین پیاده شده و جسم بی جون سارینا را پشت در می گذارد، منوچهر پشت در می رود که با دیدن سارینا رنگش می پرد و او را به بیمارستان می برد…
منوچهر به عطا پدر سارینا خبر داده است و بدون این که بقیه متوجه شوند، او به بیمارستان رفته ولی هر چی از منوچهر می پرسه که کجا سارینا را سوار کرده، او حرفی نمی زند و می گوید بعدا همه چیز را بهت می گویم…
عطا، منوچهر را به خانه اش فرستاده تا این خبر را به بقیه بدهد و حسابی از برخورد پروین می ترسد، منوچهر در مسیر حالش اصلا خوش نیست که یهو یک کامیون با ماشین او بر خورد می کند.
چهل روز بعد
آقایی به اسم بهمن از فرودگاه آمده است و سوار یک تاکسی می شود و قبل از آن طی می کند که باید چند جایی ببرتش…
مرد رو به راننده می گوید پول ایرانی ندارد و همش پوند است که راننده میگه ۱۰ پوند به من بدی کافیه برام و سر راه هم می برمت صرافی تا چنجش کنی…
مرد مسافر هم که اصلا حال و حوصله ندارد حرف های او را تایید می کند و چیزی نمی گوید…
گذشته
عده ای در حال تشییع جنازه عزیزشان از در غسال خونه هستند و پسر بچه ای به اسم بهمن از دور آن ها را نگاه می کند، پدرش بعد از این که جنازه را از آن جا بردند، به سمت بهمن می رود و یک گردنبند جا دعایی به دور گردنش می اندازد…
بهمن به یک مغازه رفته است که گویا برای یکی از رفیقاش به اسم جلیل است و با او گپ می زند…
بعد از تاریک شدن هوا، بهمن همراه با همان راننده تاکسی به در خانه ای می رود و دوباره خاطراتی درباره گذشته اش که در ایران بوده به خاطر می آورد…
این خانه، خانه قدیمی استاد فرشباف بوده که بهمن بعد از چند لحظه سوار ماشین می شود و می رود، بعد از رفتن او دختری به اسم مهتاب از ماشین اش پیاده می شود و داخل همان خانه می رود که الان لوکیشن فیلم برداری یک فیلم شده است…
مهتاب خواهرش ناهید را صدا می کند و از این که هنوز کارشون تموم نشده غر غر می کند ولی خواهرش میگه امشب تا صبح ضبط داریم و تمومش می کنم…
مهتاب میره به اتاقش تا بخوابه که خواهرش میگه من با آقای فرشباف حرف زدم تا باهاش کار کنی که مهتاب میگه فعلا خودم پروژه های دیگه قبول کردم و نمی رسم که با گیر دادن ناهید قبول می کنه یه سر به اون جا بره…
بهمن در خانه نشسته است و با کسی تماس تصویری گرفته که بعد از چند بوق تلفن را بر می دارد، رشید پشت خط است، کمی با هم حرف می زنند و بهمن به او می گوید که می خوام بیام ایران، اگر می تونی برو ببین گیر و گوری برای برگشت دارم که رشید سعی می کنه مقاومت کنه ولی بهمن می گه دلتنگم و هر طور شده می خوام بیام…
بعد از قطع کردن تلفن، ابریشم به رشید می گوید که به او اجازه بده بیاد ایران ولی رشید میگه حالا که منوچهر مرده بیاد؟ ابریشم هم میگه خوب هم فروغ بچه داره، هم اون زن و بچه داره و اگر بفهمه تو این مدت چه کارایی کردی خیلی بد میشه ولی رشید حرف خودش و می زنه و میگه قرار نیست چیزی و بفهمه و می رود…
گذشته
ابریشم دست بهمن را در دستش گرفته است و به پاسگاه رفته و می گوید ۴۰ روز گذشته و دست رو دست گذاشتید… ماموری که آن جا است آن ها را بیرون می کند و می گوید هر وقت خبری شد، خودمون بهتون اطلاع می دهیم…
جانا به پارکینگ رفته تا ماشین داغون شده پدرش را تحویل بگیرد، دوست پسرش هم کنارش است و با هم برای امضا به داخل می روند و با برداشتن وسایل داخل ماشین سریعا از آن جا می روند…
جانا می خواهد به سر خاک پدرش برود و دوست پسرش منفرد هم میگه پس منم یه جایی تو مسیر پیاده می شم…
جان و جون وسایل پدرش را می بیند که یک اجاره نامه داخل آن ها می بیند که پدرش سه ماه پیش خونه ای در یوسف آباد اجاره کرده بوده و با هم به آن جا می روند تا از ماجرا سر در بیاورند…
آن ها زنگ خانه را می زنند که کسی باز نمی کند و جان و جون یک دسته کلید از داخل جعبه در میاورد و با هم به داخل خانه می روند…
بعد از مدتی صدای در می آید و دو نفر پشت در هستند، یکی از آن ها کیسه ای روی سر دوست پسر جانا می کشد و آن یکی روی جانا اسلحه می کشد…
همه خانواده فرشباف بر سر خاک منوچهر هستند که فروغ سراغ جانا را از آن ها می گیرد که همان لحظه جانا با دایی اش تماس می گیرد و درخواست کمک می کند…
دایی جانا سریعا به لوکیشنی که جانا داده، می رود ولی با فهمیدن این که منوچهر خونه مخفی داشته و جانا با منفرد صمیمی ترین دوستش در ارتباط بوده و با هم تو یه خونه خالی بودند، حسابی جا می خورد…
او، جانا را به خانه می فرستد و خودش به انبار فرش می رود و به جانا می گه که داره میره اداره آگاهی و خودش باهاش تماس می گیره…
فروغ در خانه است که پروین باهاش تماس می گیره و چیز هایی پشت گوشی بهش میگه که او میگه الان میام…
جانا به کافه خاله یلدایش رفته است و کل ماجرا را با او در میون می گذارد و حرف می زنند که یکی از کارکنان یلدا به کنارش میره و میگه ایناد کسرتی اومده این جا که یلدا به ملاقاتش میره و بهش خوش آمد میگه…
سارینا به سر قرار با همان‌ رفیق پسرش رفته است و با هم حرف می زنند که پروین با ماشین محکم پشت ماشین او می کوبد…
سارینا و دوستش هم از ماشین پیاده می شن، پروین یقه پسره را می گیرد و فروغ هم از او سوالاتی درباره اون شب می پرسد که پسره میگه من سارینا رو پشت در خونه پدر بزرگش گذاشتم که یه آقایی اومد بیرون و بعدش من رفتم…
فروغ هم پروین را از پسر جدا می کند و با هم می روند، فروغ ذهنش درگیر شده که چرا منوچهر اون شب خونه استاد بوده و سارینا هم از این که مامانش آبروشو برده کلی غر می زند…
مهتاب برای کار به مغازه استاد فرشباف رفته است، رشید و ابریشم هم با هم دیگه از راه می رسند و با او به داخل اتاق مدیریت می روند تا مصاحبه کنند، ابریشم حسابی از مهتاب خوشش اومده و بدون هیچ حرفی با او می پذیره که هر چه زودتر کارشو داخل مجموعه شروع کنه… موقع خداحافظی، مهتاب سراغ فروغ را از آن ها می گیرد و بعد از پرسیدن حالش می رود. استاد هم به ابریشم توضیح میده که خونه منیریه را به همین ها فروختم و از آن جا ما را می شناسند…
گذشته…
فروغ به در خانه مهتاب اینا رفته و شماره خونه جدیدشان را به مهتاب که در را باز کرده می دهد، تا اگر با آن جا تماس گرفت بهش بگویند و شماره جدید را بهش بدهند… مهتاب هم قبول می کند، بعد از رفتن فروغ، مادر مهتاب که گوش وایساده بوده و کل حرف هایشان را شنیده، شماره ای که فروغ داده بود را پاره می کند و می گوید بهت اجازه این کار ها رو نمی دهم…
آن دو نفر که منفرد را با خودشان برده بودند، جسم خونی او‌ را در یک سطل آشغال گوشه خیابان می اندازند و می روند…

0 0 آرا
امتیازدهی به مقاله

مجله خبری ای بی سی مگ

ای بی سی مگ یک وب سایت خبری و علمی در حوزه فیلم و سینما، تکنولوژی و لوازم خانگی با جدیدترین اخبارهای این حوزه می باشد. خوشحالیم بتوانیم مطالب مفیدی را برای شما ارائه دهیم.
دکمه بازگشت به بالا