دانلود رمان نفس باش به جانم
دانلود رمان نفس باش به جانم pdf از شایسته نظری
عنوان | رمان نفس باش به جانم |
نویسنده | شایسته نظری |
ژانر | عاشقانه، انتقامی |
تعداد صفحه | 2079 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
خلاصه رمان:
عشقی ناممکن از دل انتقام در رمان ایرانی نفس باش به جانم را خواهید خواند ! پناه عروس خونبس میشود تا برادرش از اعدام رها شود غافل از اینکه برادرش قاتل نیست مورد سو استفاده قرار میگیرد. اسیر رادمانی میشود که فقط قصدش بی آبرو کردن تک دختر حاج علی است. انتقامی اشتباه. دختری که به اشتباه بی آبرو می شود.
بخش هایی از رمان نفس باش به جانم
نزدیک به دومتر بدون استفاده از کارابین دست به سنگ بالا رفت، نوک پایش به زور در شیار های دیواره جا می شد. بالخره به نقطه ی مورد نظر رسید و اولین کارابین را قفل دیوار کرد. دختر بود؛ ولی از جسارت و بی باکی کم نداشت. یکی یک دانه ی خاندان مظفری. دو برادر بزرگ تر از خودش داشت. برای دانشگاه به تهران آمده بود و در رشته ی حسابداری درس می خواند. از آنجا که وضع مالی مناسبی داشتند پدر برایش آپارتمان کوچکی اجاره کرده بود تا راحت باشد و از شلوغی خوابگاه نجات پیدا کند.
“شاید برای اینکه جسور و بی باک نشان می داد تقدیر برایش خواب ها دیده بود ” سرش گرم درس و کارش بود و به شوخی و شیطنت هم کلاسی و هم گروهی هایش توجه نداشت. مغرور اما مهربان و دست و دلباز بود. بعد از تمرین مشغول جمع کردن وسایلش شد؛ دوستش مریم خسته کنارش نشست و نفسی تازه کرد: ـ وای دختر چه انرژی داری من نتونستم دیواره رو کامل بالا برم همش زانو هام خالی می کنه. الانم انگار حالم بده
در حالی که وسایلش را داخل کوله می گذاشت لبخندی زد: ـ اشکال نداره دفعه ی بعد حتما تمام می کنی. خالی کردن پا گاهی پیش میاد چیز عادیه. فلاکس کوچک قهوه اش را از جیب بغل کوله در آورد و لیوانی قهوه خالی کرد.: بگیر بخور حالتو بهتر می کنه. بلند شد. با مقداری خرما از هم گروهی هایش پذیرایی کرد. هرکس مکانی برای جمع آوردی وسایلش انتخاب کرده بود.
کنار مریم نشست یک پایش را دراز کرد و هر دو دستش را از پشت به زمین تکیه داد. مریم به آرامی لب زد: ـ راستی از برادرت چه خبر؟ هنوز آزاد نشده؟ نگاه غمگینش از لابه لای کوه ها و صخره ها به دور دوست ها پرواز کرد. دلش سمت برادرش به پرواز در آمد و در نتیجه آهی کشید: نه هنوز؛ با اینکه چند وکیل گرفتیم باز هم متهمه، خانواده ی مقتول هم رضایت نمیدن. جز دعا و نگرانی کاری نمی تونیم انجام بدیم.
خب مگه نگفته کار اون نیست؟
—————————————————————————————————————————————————————————
رادمان با شنیدن نام رویا؛ تیز کنارش نشست: رویا چی؟ اتفاقی افتاده ؟ پناه دستش را بلند کرد: نه چه اتفاقی یه دقیقه صبر کن.
چشم رادمان به دهان پناه بود که گفت: الان کجان؟ نمی دونم اون گورستانی که شما رفتین که آنتن نداره.
پناه دلخور نشد و حق را به برادر داد: ببخشید داداش اتفاقی اینجور شد، دیگه داریم برمیگردیم.
پرهام با اخم جواب داد: مراقب خودت باش . پناه تماس را قطع کرد. رادمان با نگرانی پرسید:
چی شده پناه؟ رویا چی؟ پناه نگرانیش را درک کرد:
چیزی نیست، دیشب همه نگران میشن رویا گفته جای مارو می دونه با پدرام آمده دنبال ما. کله ی رادمان داغ کرد برخواست و نعره ای کشید:
چی گفتی؟ رویا با اون پدرام قاتل کدوم گوری اومده؟ پناه مانده بود بخندد یا گریه کند. اما خنده اش گرفت.
چرخ روزگار چکارها که نمی کرد! نمی دونم چرا شما داداشا همش میگید کدوم گوری اورادمان با شنیدن نام رویا؛ تیز کنارش نشست: رویا چی؟ اتفاقی افتاده ؟
اینو تو مخت فرو کن تو زن منی ولی رویا هیچ نسبتی با اون برادر قاتلت نداره. پناه از کوره در رفت.
سخت بود اما بلند شد: بسه دیگه اینقدر توهین نکن یه روز میرسه پشیمان میشی امیدوارم اون روز دیر نشده باشه
——————————————————————————————————————————————————————————–
صدای احوالپرسی چند مرد به گوشش رسید. آنقدر گوشش را محکم به در فشره بود که یک طرف صورتش درد گرفته و قرمز شد. بعداز چند دقیه جلسه شروع شد حاج علی از روند پرونده قضایی صحبت کرد. از بی تابیشان برای نجات پسر دربندش حاج صادق که از بزرگان بود و فامیل بود با محاسن سفید دانه های تسبیح قرمز رنگ دستش را به آرمی رها می کرد: والا حاج آقا ما هم سر این ماجرا خیلی ناراحتیم چندبار با خانواده ی اون خدا بیامرز صحبت کردیم اینجور که پیداس دل اونا هم راضی به قصاص نیست اما پسرش که با اون خدا بیامرز دو قلو بوده به هیچ عنوان از خر شیطان پایین نمیاد
ما هم گفتیم اگر بشه از راه دیگه وارد بشیم. حاجی خودش را جلو کشید: چه راهی هرچه باشه میرم هرچقدر پول بخوان میدم به والله على حاظرم تمام دارو ندارمو بدم. حاج صادق کمی از چاییش را نوشید: نه حاجی خودت می دونی اونا از مال دنیا بی نیازن پرهام سکوت کرده بود و پدر صحبت می کرد.
ادامه داد: فکر کنم دخترخانم شما به سن ازدواج رسیده باشند. اخم حاج علی و از آن بدتر پرهام در هم شد مادر از زیر چادر پایش را چنگ گرفت. ما گفتیم شاید از این طریق بشه هم اون جون رو نجات بدیم هم این اوضاع آرام بشه. حرفی که حاج صادق زد باعث شد حاج علی چنان نخ تسبح را …
———————————————————————————————————————————————————————————-
نفس های رادمان داغ و پشت سر هم شده بود. چشمانش رو به خماری می رفت که متوجه اشک پناه شد. تازه متوجه لرزش بدن دخترک شد. محکم و صدا دار لپش را بوسید. نترس چیزی نمیشه، قرار نیست چیزی بشه.لب های پناه با لرزش از هم باز شد. م… من… دارم می ترسم ازت، ولم کن. تو رو خدا ولم کن. رادمان حلقه ی دستانش را باز کرد.
خوب بلدی عاشق کشی کنی! از چی می ترسی؟ نکنه فکر کردی هوس من از عشقم بیشترِ؟! پناه در خودش مچاله شد. آرام زمزمه کرد. ولی منو میترسونی! رادمان خندید و نفس داغش را بیرون داد. دست دیگرش را زیر سر گذاشت. پناه آزاد شده نفس راحتی کشید.تکانی خورد تا بلند شود. که با صدای محکم رادمان سرش روی بازوی سفت رادمان میخ شد.
کجا؟ مگه می خوام بخورمت هی در میری؟ از اینجا تکان بخوری کاری می کنم که خودت به من بچسبی!
بیچاره پناه گرفتار شده بود: چیکار می کنی؟ تو از دست من بیرون برو بعد میگم. پناه تهدید رادمان را جدی گرفت، بدون حرکت خشکش زد. حتی دزدکی نفس می کشید.